ستایشستایش، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات ستایش

25/7/91

سلام گلکم ،الان دو روزه که خونه خاله مهری هستی و من آرامش خاصی پیدا کردم. امروز صبح که داشتم می اومدم اداره یکدفعه احساس شادی  وجوانی کردم به خاطر همین تصمیم گرفتم امروز به خاطر همین آرامش از خاله مهری تشکر کنم.
26 مهر 1391

18/7/91

سلام خانوم طلا. دیروز که رفته بودیم برای نی نی عمو امیر کادو بخریم،برای شما هم یک تاب خریدیم ولی دیشب پدر ما رو درآوردی برای اینکه توی هر مغازه ای رفتیم شما گفتی این رو میخوام،اون رو میخوام. توی یک مغازه هم که یک ماشین برداشتی و رفتی . خلاصه بابات اون ماشین رو گرفت و یک ماشین کنترلی بزرگ برات خرید که خودش هم به آرزوش برسهو آخه خانوم خوشگله مگه شما پسری که فقط ماشین دوست داری و اصلا به عروسکها نگاه هم نمی کنی !
18 مهر 1391

17/7/91

سلام جوجوی مامان روزت مبارک.ان شاء اله درزندگیت موفق و موید باشی و همیشه شاد و خوشحال به زندگیت ادامه بدی ومن هم روزی بتونم روز مادر رو بهت تبریک بگم. الهی من قربونت برم. ستایش خانوم.جدیدا خیلی شیطون شدی ویکخورده هم بگی نگی یه کوچولو زورگو. دیشب رفته بودیم خونه عمه آخه عمو امیر اینها با نی نی جدیدشون (امید ) اومده بودند اونجا. ماهم رفتیم دیدنشون ولی شما و مهدی به جون هم افتادید و سر اسباب بازی دعوا میکردید. کار شما به جایی رسیده بود که اسباب بازیهای مهدی رو هم میگفتی مال منه.ولی من نمی تونم این قضیه رو برات جا بندازم که هرکسی وسایل خودش رود داره .شما با پارسا هم اینکار رو میکنی ولی با اون دعواتون میشه و جیغ میزنی البته بگم پارسا هم بعضی وقته...
17 مهر 1391

11/7/91

سلام جیگر بلا. تازگیها یک شعر از مهدکودک یاد گرفتی که من خیلی خوشم میاد. مقداری از شعر رو که بلدم مینویسم ولی بقیه اش رو چون موقع خوندن شما متوجه نمیشم نمی نویسم. قوقولی قو قو سحر شد سیاهی در بدر شد. دویدم و دویدم به یک خروس رسیدم. خروس خروس بعله زرد ملوس بعله بیا بریم خونمون  بهت بدم آب و دون ................ ببین پوست سرم رو ببین بال و پرم رو .......
11 مهر 1391

5/7/91

سلام عسل قشنگم. دیروز یک همبازی دیگه ات پا تو این دنیا گذاشت .بله آقا پسر عمو امیر و زندایی الهام رو میگم. گفتند که اسمش رو می خواهند امید بذارند.آقا امید ورودت به این دنیا مبارک.قدمت خیر باشه. خلاصه ما به مناسبت ورود آقا امید خونه عمه اکرم جمع شده بودیم و عمه آزاده هی به عمو امیر زنگ میزد تا اخبار برسه.شما و مهدی هم که نگو آتیش سوزوندینها .هی آشتی کردید،هی دعوا کردید و گاهی هم بزن بزن میکردیدو ما جداتون میکردیم.خلاصه اخبار رسید که ساعت 11 شب آقا امید بالاخره به دنیا اومدند. مبارک مبارک تولدت مبارک.
5 مهر 1391

3/7/91

سلام خانوم قشنگه. عزیز دلم دیروز بابا از اداره دیر به خونه اومد و من و شما با هم مونده بودیم. من هم هم مریض بودم ،هم از اداره به خاطر مشکلات مالی و قطع اضافه کار و رفاهی عصبانی بودم . به خاطر همین اصلا حوصله نداشتم.شما هم برعکس همیشه بهونه میگرفتی و گریه میکردی.میتونم بگم 1 ساعت پشت سرهم گریه کردی. من هم هی میدویدم تا شاید شما رو ساکت کنم. داشتم برات فرنی درست میکردم که شاید گرسنگیت رو برطرف کنم و همزمان شما داشتی گریه میکردی. بالاخره فرنی آماده شد و بهونه های جدید شروع شد.(خودم میخورم،خودم میخورم) لباسهات رو هم عوض نمیکردی.من هم نگران بودم که روی لباسهات نریزه به خاطر همین پیش بندی رو که مامان سارا با بقیه پارچه ملحفه ات دوخته بود و خ...
3 مهر 1391
1